درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 33992
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


اتاق 18




فقط دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي: اينكه سالمي يا مريضي.
اگر سالم هستي، ديگه چيزي نمونده كه نگرانش باشي؛
اما اگه مريضي، فقط دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي: اينكه دست آخر خوب مي شي يا مي ميري.
اگه خوب شدي كه ديگه چيزي براي نگراني باقي نمي مونه؛
اما اگه بميري، دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي: اينكه به بهشت بري يا به جهنم.
اگر به بهشت بري، چيزي براي نگراني وجود نداره؛
ولي اگه به جهنم بري، اون قدر مشغول احوالپرسي با دوستان قديمي مي شي كه وقتي براي نگراني نداري!
پس در واقع هيچ وقت هيچ چيز براي نگراني وجود نداره!!
اميدوارم هميشه سلامت و شاد باشي



دو شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 8:10 ::  نويسنده : farshid7

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند...

 ستایش کردم ، گفتند خرافات است...
 عاشق شدم ، گفتند دروغ است...
گریستم ، گفتند بهانه است....
خندیدم ، گفتند دیوانه است...
 دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم .
دكتر شریعتی



دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 16:8 ::  نويسنده : farshid7

رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند.

 ♥ از شمع آموختم که :ایستاده بمیرم بی صدا بمیرم به پای دوست بمیرم.
 ♥ از زندگی هر آنچه لیاقتش را داریم به ما میرسد نه آنچه که آرزویش را داریم.
 ♥ زندگی ۳ ایستگاه دارد!عشق…جدایی….و مرگ آقا قربونت ایستگاه اول پیاده می شم.
 ♥ اگه یه روز سراغم رو گرفتی و ازم خبری نشد سری بهم بزن احتمالا بهت احتیاج دارم.
 ♥ خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.
 ♥ در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد.
 ♥ عشق مثل یک ساعت شنی می ماند همزمان که قلب را پر می کند مغز را خالی می کند!!.
 ♥ هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببین که همچون دل من در هوایت می تپند.
 ♥ بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
 ♥ دیگه یار نمی خوام وقتی که می بینی عشق دوروغه.



دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 16:3 ::  نويسنده : farshid7

حتی جنازه ام برایش دردسر بود نیمه های شب مرا در عمق خاک گذاشت و رویم خاکی نریخت و هراسان رفت...او غسلم نداد او حتی با آب خون هایم را نشست شاید او هم در فلسفه غسل مانده!شب اولم بود و 1ساعت تنهایی سر کردم از خون هایی که روی گوشت بی جانم بود لذت می برم به چشمهای نیمه باز که خشکش زده بود نگاه می کردم می خواستم صورتش که قبل مال من بوده لیس بزنم هم مزه خوبش را بچشم هم صورتش را با زبانم لمس کنم من دست داشتم ولی زبانم دوست داشت این کار را کند خبری از موجوده نیمه زنده نبود بعد مردی آمد مردی که موهایش سفید نبود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود وتا به حال ندیده بودمش امدو بالای سرم نشست نمی دانم به چه فکر می کرد بعد دقیقه ها جسمی که مال من بوده را در اختیارش گذاشتم...صبح مردم بالای سرم جمع نشدن آدمها مرا ندیدند هیچ کدامشان نمی خندیدند از کنار من رد نمی شدند صدای قرآن می آمد صدای قرآن و گریه می آمد صدایی که نباید می آمد ولی آمد.مردم بالای سرم نیامده بودند ولی حالا هستند زیر لبهاشان حرفهای عجیبی می زنند وقتی مرا گذاشت و رفت پوشش داشتم همان لباسهایی که داشتم و حالا ندارم رویم پارچه ای کشیدند که پوشیده باشم آنها نمی دانستند من مرده ام؟!هیچ دعایی برایم خوانده نشد نمی دانم چرا نفرینم می کردند رویم خاک ریختند و لحد را چیدند و رفتند آنها رفتند مردمی که  برایم دعایی نخواندند و رویم خاک ریختند و لحد را چیدند رفتند هوا تاریک شد سال ها گذشت؟!استخوان هایم مانده بود همان مرد آمد همان مردی که نشانه هایش یادم نیست خاک ها را کنار زد،نه می کند به استخوان هایم رسید از خاک جدا می کرد و در کیسه ای شل می گذاشت کارش که تمام شد استخوان هایی که قبل مال من بوده را با خود برد و می خواست در جای دیگر دفن کند چطور می خواست دفن کند این فکر او هم بود با همان کیسه یا استخوانهایم را روی خاک بچیند و بعد....چطور؟!



جمعه 11 تير 1390برچسب:, :: 14:21 ::  نويسنده : farshid7

در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن ک…ی؟
در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.
گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت ،گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی.هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم
به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه.
زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.
ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم
گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
گفت که چطوری؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام؟
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32
ساله مسلمان سیاه پوست



جمعه 11 تير 1390برچسب:, :: 7:4 ::  نويسنده : farshid7

لاستیك قلبمو با میخ نگات پنچر نكن
*
بوق نزن ژیان میخورمت
*
بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع
عشق آمد و گفت من بی سوادم
*
پشت یه ژیان هم نوشته بود
جد زانتیا
*
قربان وجودت که وجودم زوجودت بوجود آمده مادر
*
شتاب مكن، مقصد خاك است
*
رادیاتور عشق من ازبهر تو، آمد به جوش
گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم
*
تو هم قشنگی
*
کاش جاده زندگی هم دنده عقب داشت
*
سر پایینی برنده
سر بالایی شرمنده



جمعه 10 تير 1390برچسب:, :: 23:19 ::  نويسنده : farshid7

ده حقیقت در مورد شما:
1)شما اکنون در حال خواندن این متن هستید


2)شما متوجه شدید که این چه حقیقت مسخره ای بود!

4) شما دقت نکردید که من شماره ی 3 را رد کردم!

5) شما هم اکنون چک می کنید که آیا واقعاً 3 را رد کردید!

...6) شما دارید می خندید

7)شما هم چنان در حال خواندن این نوشته هستید

9) شما باز هم دقت نکردید که من هشت را رد کردم

10)شما دارید چک می کنید و از برای اینکه دوباره این اشتباه را تکرار کردید می خندید


 



جمعه 10 تير 1390برچسب:, :: 23:17 ::  نويسنده : farshid7

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند...

 ستایش کردم ، گفتند خرافات است...
 عاشق شدم ، گفتند دروغ است...
گریستم ، گفتند بهانه است....
خندیدم ، گفتند دیوانه است...
 دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم .
دكتر شریعتی



چهار شنبه 9 تير 1390برچسب:, :: 12:2 ::  نويسنده : farshid7

کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فیلسوف است.
کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است.
کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید دلال است.
کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست.
کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است.
کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکیل است.
کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است.
کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است.
کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است.
کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است.
کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است.
کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد بازاری است.
کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است.
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است.
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند دیوانه است.



چهار شنبه 9 تير 1390برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : farshid7

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد !
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو شیره مالید
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم.
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه …
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدنو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر
داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟
گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد …

راستی اگه لحظه دقیق شکستن شیشه عمر برامون مشخص بود؛
در این زمان باقیمانده چه کارها که نمی کردیم و چه کارها که می کردیم ؟!
 



چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, :: 10:58 ::  نويسنده : farshid7

عجب رسمیه این رسم زمونه ...
قصه برگ و باد و از این حرفها نیست واقعیته... یه واقعیت تلخ
تو رابطم با تو چیزی کم نذاشتم... هرچی داشتم گذاشتم
منتی نیست عشقم بودی .. لذتشو بردم
حالا هم گله ای ازت ندارم .. تو هم زندگی خودتو داری
من عاشقت بودم اما تو نبودی ...  شاید لایقت نبودم ..شایدم .........
به هر حال زیبا جان اینو بدون همیشه میتونی روی من حساب کنی حتی اگه .....
من کنار اومدم با اینکه مال من نیستی اما بعضی وقتها بی معرفتیت اذیتم میکنه .. الان سه روزه با هم حرف نزدیم و تو حتی یه خبر ازم نگرفتی .. دریغ از یک اس ام اس ...
نمیگم من الان مردم یا داغونم یا دپرسم .. اما هر چی بودم دوستت بودم .. دوسم داشتی  ..دوست داشتم هنوزم دارم و خواهم داشت .. یعنی حال و احوال ساده تو رو از ..... دور میکنه؟ بابا ایول ا...
ایشالا خوشبخت باشی



چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, :: 10:56 ::  نويسنده : farshid7

01) English : I Love You

02) Persian : To ra doost daram

03) Italian : Ti amo

04) German : Ich liebe Dich

05) Turkish : Seni Seviyurum

06) French : Je t'aime

07) Greek : S'ayapo

08) Spanish : Te quiero

09) Hindi : Mai tumase pyre karati hun

10) Arabic : Ana Behibak

11) Iranian : Man doosat daram

12) Japanese : Kimi o ai shiteru

13) Yugoslavian : Ya te volim

14) Korean : Nanun tangshinul sarang hamnida

15) Russian : Ya vas liubliu

16) Romanian : Te iu besc

17) Vietnamese : Em ye^ Ha eh bak

18) Syrian/lebanese : Bhebbek

19) Swiss-German : Ch'ha di ga"rn

20) Swedish : Jag a"Iskar dig

21) Africans : Ek het jou li ...



سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 14:6 ::  نويسنده : farshid7

می دونی صفای ما پا برهنه ها چیه؟اینکه هیچ ریگی به کفشمون نیست.
 
                  ·سال ها پرسیدم از خود کیستم؟آتشم؟شورم؟شرارم؟چیستم؟ دیدمش امروز و دانستم کنون او به جز من،من به جز او نیستم.
 

                  ·شب در کارنامه سیاه زندگی خود چه کرده است که افتخار گرفتن این همه ستاره را دارد.

 

 
                  ·در مهربانی مانند باران باش!چون در هنگام ترنمش علف هرز و گل سیاه یکیست.
 

                  ·میدونی اوج رفاقت کجاست؟اینکه به یاد رفیقی باشی که به یادت نیست.

 

 
                  ·آنچه که هستی هدیه خداوند است به تو و آنچه که خواهی شد هدیه توست به خداوند.پس بی نظیر باش.
 

                  ·اگر خداوند آرزویی را در دل تو انداخت،بدان که توانایی رسیدن به آنرا در تو دیده است.

 

 
                  ·اگه کسی وارد زندگیت شد و گذاشت و رفت علاوه بر اینکه خاطره بجا میزاره تجربه هم بجا میزاره



یک شنبه 5 تير 1390برچسب:, :: 16:38 ::  نويسنده : farshid7

سرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .



پنج شنبه 3 تير 1390برچسب:, :: 9:20 ::  نويسنده : farshid7

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد